فریاد برآور ای کودک معصوم
ای زیبایی نهفته در عطر باران
و عشق تو در پس سفر پاییز بود
و فردایی دگر باز خواهند آمد پرندگان زیبا
خودشان قبل از آواز گوچ گفتند
شاید دیگر نیاید مسافر سپید پوش تو
در میان لطلفت های پاییز
می بینیم قدم های عمر جوان را
هر برگ زیبایی قشنگ
نغمه سرایی می کند قصه صد عاشق را
آن زمان که در گذرگاه زمان ایستاده ای
می توانی حک کنی خطی به شان زمان
و قلب ها را بشکافی
در خیال خود
تو برگ پائیزی هستی گه غمگینانه از منظر چشم تو
فرو می ریزد و به سوی نابودی است -----------
چه پر شر و شوری هنوز
تنها نامی مانده ز جا
پر غوغاست لیک
همانند آمدنت در فصل بهار گذشتی
چه فرق دارد ؟ سلامی و پیامی ، باشد یا نباشد
دوست شاعر می گفت : این بد ترین نوع دلتنگی ست
به صبا سلامت می سپارم
به عطر دلکش اقاقی ، به قاصدک های این باغ
چه خون ها که جاری نکردم از دلت!
چه نا مرادی ها ،بر الماس دیده روا نداشته ام!
تو بهاری
تو خود نسیم دلفریب دریایی
تو ساحل آرام سپید ماندگاری
به تو سلام می کنم
و تا ابد در انتظار خواهم ماند
سوسن وحشی دشت.
در این سال های رفتنت
مهربانی هایت را خوب به خاطر دارم
ولبخند زیبایت
دو خط مورب گونه هایت
و عشق سرشارت را
با تو باید بر شاخه های عشق
جوانه های ایمان را به تماشا نشست
و شاهد شد
روز وصل دوستداران را
در این سال های نبودنت
تنها با دروغ و تزویر
دست به گریبان شدم
و بر خود داغ نفرینی آویز کردم
که این خانه دل همیشه تهی می ماند
بیشتر از ساعتی نیست از رفتنت
گوئی سال هایی ست
همه زمستان سرد
فریاد برآور ای کودک معصوم
ای زیبایی نهفته در عطر باران.
عشق تو در پی سفر پاییز بود
و فردایی دگر ،باز خواهد آمد
پرندگان زیبا
خودشان قبل از آواز کوچ گفتند
که شاید دیگر نیاید
مسافر سپید پوش تو .
آن لحظه که در گذرگاه زمان ایستادی
می توانی حک کنی خطی به رخسار زمان
و قلب ها را بشکافی
تو برگ پاییزی هستی که غمگینانه از منظر چشم خویش فرو می ریزد
سوی نابودی روح
هر چند که هنوز برگی و هستی
آغاز تنهایی صنوبر
تحمل سرما و سوز زمستان ، وقتی پناهی ندارد
جز آغوش باز آسمان
مکن از قید قفس بهر خدا آزادم
صید مجروحم و دلباخته صیادم
دلگشا تر ز بهشت است مرا حلقه نور
تا که در حلقه مهرت طاهرا افتادم
می کنم یاد شما گرچه که یادم نکنی
می کشم ناز شما گرچه که نازی نخرم
الفتی هست مرا با قدح و میخانه ات
قامتت راست کن ای راهبر فرهیخته ام
گله از دوست نبود از تو بود ای من دون
داد دل با که بگویم که خود خواسته ام
می برندت ز برم تا که ببری دل من
می بری از من و ترسم که بری از یادم
روز قتلم چو رسد روز خوش عمر من است
گر چه در مسلخ عشق هستم و دلداده جلادم
نبری از یاد پسر را ز جفا ها فریاد
گر چه دانم که به گوشت نرسد فریادم