تنها اراده ام به عشق تو ای یار زمستانی
رضا باشد و تسلیم
رضای امانت عشقی که بجا نهادی
و تسلیم حد و باور و تقدیر
این بار دیوانگی را بر جای نهادن
و خموش
تنها شعر است و شرح دوست داشتن تو
در شب آغاز طلوع وصل
وقت اقرار
تنها اراده ام به عشق تو ای یار زمستانی
رضا باشد و تسلیم
رضای امانت عشقی که بجا نهادی
و تسلیم حد و باور و تقدیر
این بار دیوانگی را بر جای نهادن
و خموش
تنها شعر است و شرح دوست داشتن تو
در شب آغاز طلوع وصل
وقت اقرار
وقتی خصم هر چراغی و نور الهی را به ستیز می خیزد
به هر ندای حق جویی به هر نصیح ناصح، به هر نهی از منکر
حکم خاموشی دهند. بی دادگاه است گویا
ای قضات و بانیان مرگ ها ، دار ها
ای به نام حق بر ستیز حق قسم خورده
عاشوراییان ، مردمان سرزمین ، اقوام برادر و فرزند و نواده ، اهل آریایی
وقت ایستادن و برچیدن بساط ظلم است
وقت ترس دشمن از توست
چهچهه پرستوی حقیقت ، گوییا از جهان واپسین ، از عالم بالا نزدمان بود
بپا خیزید یکایک همچو دانه های این باغ
درس عبور سخت باغ
این زمستان
تو را صدا می زنم تو که با وقار ترینی
ترا ندا خواهم زد
که بی تو نتوانم
در گلدسته سبز دعا
اگر یابم دستت را
عهد خواهم بست
ز کج رویان پست منقار پر خشم
حکم آزادگی خویش می ستانم
من این شرم جدا گشتن خود را
تاب تحمل ندارم بخدا
بی رخ جانان مسعود دوست
سر در گرو دار خواهم داد
به دور خواهم زد
نفس ذلت بار تنهای من